دينادينا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

جوجه مامی

تولد یکسالگی عشقم

1392/6/16 9:02
نویسنده : هدی
622 بازدید
اشتراک گذاری

چه لطیف است حس آغازی دوباره

و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس ..

و چه اندازه عجیب است روز ایتدای بودن

وچه اندازه شیرین است امروز...

روز میلاد

روزتو ...

روزی که تو آغاز شدی ...ه لط[img]http://www.iran-forum.ir/smile/images/2uge4p4.gif[/[img]http://www.iran-forum.ir/smile/images/2uge4p4.gif[/img]img]یف است حس آغازی دوباره

وچه زیباست

 


امروز مورخ ٠٩/٠٦/٩٢دینا کوچولوخونه ما یک ساله شد . یا بهتر بگم سن مادری من به یک سال رسید! امروز دقیقا یک ساله که من فرشته ای ناز رو در آغوش دارم که بهترین هدیه از خدای مهربونه . دخترکی که دنیای منه و لحظه لحظه زندگیم با وجود اون معنا می گیره . دخترکی که با خنده ش دنیا رو بهم میدن و با گریه اش نیمی از عمرم کم میشه .... دخترکی  که تمام خستگی های دنیا رو با یک لبخندش از یاد می برم . دخترکی که بوسه ای با دهان بازش شیرین ترین لذت های دنیا رو به کامم می ریزه .

من اینجا اعتراف می کنم من یک ساله فقط و فقط مادری هستم برای دخترکم ...و هر دو دنیام شده دخترکم.اعتراف قشنگی نیست ...خیلی بده ...اما اصلا خود خواسته نیست ...دریای مادری منو توی خودش غرق کرده و از جهان اطراف غافل ....شاید من تنها غریقی هستم که از هر لحظه بیشتر فرو رفتن توی این دریای مواج لذت می برم .خدایا من تنها غریقی هستم که هیچ وقت نمی خوام نجات پیدا کنم .



از دیشب لحظه به لحظه سال پیش این موقع رو مرور کردم رفتنم به دکتر برای ویزیت ماهانه .،  پیاده روی های مکرر تو اون روزهای سخت و کشیدن اون هیکل تو خیابون و پارک  و بی خیالی دخترکم برای دنیا اومدن و ٦ صبح راهی بیمارستان شدن و  و از ساعت ٨صبح توی بیمارستان برای ویزیت و معاینه و...  شروع دردها. ساعت ١٠ آمپول فشار و پاره کردن کیسه آب  توسط دکتر. از ساعت ١٠:٣٠شروع دردها. احساس غریبی و تنهایی شدید به خاطر بی خبری از بیرون . انتظار خواهرجون و مامان جون توی راهروی بیمارستان . بیخبری از مجید جون و بغض بی امان از نبودنش . اینکه نمیتونه این لحظه کنارم باشه  خوابیدن بین اون دردهای شدید و خواب دیدن ها . ساعت ١٦:٠٥رفتن روی تخت زایمان و ١٦:١٥شیرینترین لحظه دنیااااااا. لحظه ای که دختر کوچولو رو توی آغوشم گذاشتن تا هر دو اروم بشیم . ساعت بعد از کمی تجدید قوا و افتادن لرزش بدن اولین شیری که به دخترکم دادم . رفتن به بخش و اولین دیدار  و زیبا ترین لحظه که مجید جون جلوی درب بخش با چشمانی پر از اشک منتظر منه و وقتی دیدمش بوسه بارونش کردم و خوشحالی و سر .و صدای خاله جون و مامان و جون و مجید جون که پرستارا رو به خنده انداخته بودن  . وااای خدای مهربون من چه لحظه های شیرینی ........

خدای مهربون من خودت حافظ  دخترک گل یک ساله من باش

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

sania68
9 شهریور 92 12:12
سلام هدی جونم فدای دینای نازم تولدش مبارک ان شالله تولد 120 سالگیش عزیزم
ریحانه
9 شهریور 92 18:12
تولدت مبارک عزیزم!!!
مامان آروین
21 شهریور 92 10:38
تولدت مبارک خانم خوشگله


ممنونمممممممم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجه مامی می باشد