قصه دنيا اومدن جوجه من
به نام خدا
يك بود يكي نبود ...نهم شهريور بود كه مامان دينا صبح ساعت 8 رفت بيمارستان نجميه كه مامان جون و خاله جون ندا هم همراهش رفتن آخه بابايي دينا كوچولو نمي تونست به خاطر مائل كاريش همراه ماماني بره ... خلاصه ماماني رفت توي بيمارستان قسمت بلوك زايمان و همون ديگه مامان جون و خاله جون باهاش خداحافظي كردن .. ماماني دينا ي عالمههههههههههههههههههههههههههههههههههههه درددددددددددددددددددددددددددددددددددددد كشيد و كشيد وكشيد تا ي دفعه صداي قشنگ ي فرشته كوچولو رو شنيد ي صداي خيلي قشنگ ي تمام دنيا رو انگاري دادن به ماماني و بعدش ديگه ماماني دردي نداشت اون فرشته كوچولو بااومدنش تمام درداي مامانشو ريخت دور ...
بلكه ديناي كوچلو همون فرشته مهربوني هستش كه خداي مهربون روز پنجشنبه نهم شهريور ساعت 16:15 بعدازظهر توي دامن مامانيش گذاشت تا دنيا رو براش بهشت كنه ...
فرشته كوچلو من خوش اومدي
دوست دارممممممممممممممم تاخدا ....