دينادينا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

جوجه مامی

سه ماهگي

اين روزها مي گذرد ... وتوباتمام زيباييهايت روزبهروز بزرگتر مي شوي دختركم ... شده اي تك اميد زندگي ما... بالبخندپرمعني وصدادارت مارابه زيباتين لحظه هاي عميق نزديك ميكني... باباي مهربان باتوبازي مي كندوتوعاشقانه به اومي نگري واوراميهمان لبخندهايت مي كني... نمي توانم باهيچ كلمه اي لذت دركنارتوبودن راتوصيف كنم ... باآقوم و آگا گفتن هايت دلم راميربايي و من ساعتها قربان صدقه ات مي روم ... لحظه هاي كنارتوبودن بكرترين لحظه هاييست كه ديگر هرگز تكرارنخواهدشد... سه ماهه شدي عزيزكمممممممممم به ياد لحظه لحظه هايي مي افتم كه تودر درونم رشد مي كردي ... ومن ساعتها بي خواب تكانهايت بودم... تمامي لحظه لحظه هايم به فداي تو ... مي ارزد ت...
19 آذر 1391

قصه دنيا اومدن جوجه من

به نام خدا يك بود يكي نبود ...نهم شهريور بود كه مامان دينا صبح ساعت 8 رفت بيمارستان نجميه كه مامان جون و خاله جون ندا هم همراهش رفتن آخه بابايي دينا كوچولو نمي تونست به خاطر مائل كاريش همراه ماماني بره ... خلاصه ماماني رفت توي بيمارستان قسمت بلوك زايمان و همون ديگه مامان جون و خاله جون باهاش خداحافظي كردن .. ماماني دينا ي عالمههههههههههههههههههههههههههههههههههههه درددددددددددددددددددددددددددددددددددددد كشيد و كشيد وكشيد تا ي دفعه صداي قشنگ ي فرشته كوچولو رو شنيد ي صداي خيلي قشنگ ي تمام دنيا رو انگاري دادن به ماماني و بعدش ديگه ماماني دردي نداشت اون فرشته كوچولو بااومدنش تمام درداي مامانشو ريخت دور ... بلكه ديناي كوچلو همون فرشته مهربوني ...
19 آذر 1391

من مامان تنبلي نيستم

سلام دخترگلم ميدونم خيلي دارم باتاخير زياد برات مي نويسم ولي نميشد ماماني امروز كه دارم برات مينويسم دقيقا سه ماه و دو روزته عزيزدلم ميخوام برات از تولد و از روزقشنگي كه توتوي خاطرم گذاشتي برات بنويسم ميخوام خاطرات زايمانم رو بنويسم تا بدوني مامان براي داشتن و ديدن تو چه ها گذرونده آره عزيز دلم برات مينويسم همشو مينويسم تا بخوني و بدوني و لذت ببري ...
19 آذر 1391

هدیه خدای مهربون

دینای  من سلام  امروز برای مامان کم شیطونی کردی نفسم ..ی دنیاا نگرانت شدم ..  کجا سرت گرم شده شیطون ... دختر نازم برای دیدن روس ماهت دارم لحظه شماری میکنم ... دلم واسه دیدنت پرمیکشه ...  امشب شب تولد صاحب الزمانه مامانی به حق جدت برای همه که گفتن به فرشتت بگو برای ما دعا کنه مامانی همرو دعا کن ...مامان و بابامجید رو هم خیلی دعا کن .. جمعه بابامجید قول داده ببرتمون بیرون ...برات کلی اسباب بازی هم بخرم ... دینای من مامان عااااااااااااشقته... تا خدا... ...
14 تير 1391

جوجه مامان

جوجه مامانی دیروز نتوستم برات بنویسم ...ی کوچولو مامی حالش خوب نبود .. . امروز می خوام برم برای دخمل نازم ی چندتایی گلسر و گیره موهای خشوگل بخیر...واااااااااااااای دینای مامان عاااشقتم ..دلم واسه دیدنت ی نخود شده دیگه ....قربت برم اینقده ماهی تا مامی باهات حرف میزنه و درددل میکنه زودی لگد میزنی ...قند تو دلم آب میشه ...   ممنون خدای خوبم که یکی از فرشتهای نازتو به من دادیییییییییییییییییییی ممنون ...
13 تير 1391

دینا من

دختر ناز مامانی دیشب خاله سارا و خاله ندا اومدن خونمون ...برای جوجه من ی عروسک خیلی خیلی خوشگل آوردن که من قبلا دیده بودم وخیل وست د اشتم برات بگیرمش ....خاله سارا هنوز اتاقت رو ندیده بود وکلی ذوق کرد ...ی عالمه هم برات بوس فرستاد نانازم ////دینا همه زندگی منی نام
12 تير 1391

فرشته زندگیم

  جوجه مامانی سلام امروز که دارم بادختر نازم صحبت میکنم هفته 31 هستش .واز صبح کلی داره با مامی بازی میکنه  قربونش برم .جوجه من مامان عاشقت و برای دیدن فرشته کوچولش لحظه شماره می کنه ...
12 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجه مامی می باشد