دينادينا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

جوجه مامی

ي روز برفي

ديناي من سلام امروز ي روز برفي كه توحسابي لالايي ماماني توامروز 3 ماه 16روزته دخترم دقيقا 4روز به شب يلدا مونده ...خيلي حرفا درمورد اين درامسال يعني2012 ميزنم كه دنيا تموم ميشه و سه روز شبه و... از اين حرفا ولي ما اميد و منتظرديدارآقامون امام زمان هستيمپس به اين قضيه اعتقادي نداريم ..اينا رو نوشتم تا بعدبخوني كه اين روزها چهخبر بوده ناناسي مامان .... ديشب بامامان جون رفتي حموم و كلي كيف كردي وواااااااااااي من از موقعي كه ميخوام لباساتو تنت كنم ..ماماني چه به روز من مياري اينقدر گريه بدي ميكني كه سياه ميشي و اين موقع هاست كه كولي ميشي ماماني ههههه     ...
11 دی 1391

دوستت دارم

***اتل متل ستاره... اصلا چراستاره ؟!!                              توخورشيدي تو نوري    دوستت دارم بدجوري ****         ...
11 دی 1391

اولين خاطره تلخ

ديناي من امروز ميخوام اولين خاطره تلخ سه روزگيتو بنويسم تابدوني مامان براي وجودت چه ديوانه وار دعاميكند وسلامتي فرشته كوچكش را از خداوندطلب دارد.. دلم برات بگه ماماني موقعي كه ازبيمارستا اومدي ي صورت سفيد تپلي بالباي قرمزي داشتي كه عاشقت ميشدن اما دخترم از شب دوم دنيا اومدنت بود كه كم كم احساس ميكردم رنگ صورتت وچشمات داره عوض ميشه به زردي ميزنه ومن هرچي ميگفتم همه ميگفتن اي بابا چقدرحساس شدي به اين بچه ،فكرميكني و.. ولي صبح سومين روزت بود كه صبح پاشدم ديدم زردترشدي و فوري به مامان جون گفتم سريع ي وقت دكتربگيره تاببرمت پيشدكترخيالم راحت بشه ظهربامامن جون رفتيم دكتر واي واي من دكيگفت دينا كوچولو شما تقريبي15الي 16ميزان زردي خونش هست وبايد...
11 دی 1391

اولين يلداي دينا

سلام ديناي من امسال يلداي ديگه رو داشتيم چون تو ميوه زندگيمون پيشمون بودي و خوشحالي غير قابل وصفي داشتيم عزيزم .شب يلدا اول رفتيم خونه مادرجون و آقاجون اينا ي سري بزنيم  عمو جون احمد و خانواده اش اونجا بود عمع طاره و نامزدش هم بودن ...خلاصه يكساعتي اونجا نشستيم و تو از اين بغل به اون غل شدي تا بالاخره اعصباني دي غرغر كردي اومدي بغل ماماني ..اونشب كلا زياد سرحا نبودي دخترم ويا به قول مامان جون دخملي اونشب سيد شده بود ههههههههههه بعدش رفتيم خونه مامان جون اينا خاله جون سارا و عمو عليرضا هم اونجا بودن شام خورديم و وسايل شب چله رو آماده كرديم كه دايي جون محمد و زن دايي هم اومدن ..خلاصه دخترم دورهم نشستيم و مخورديم و صحبت ميكرديم و...
4 دی 1391

عقيقه ببي براي دينا

ديناي من موقعي كه سه ماهه بودي تو شكم ماماني ي بره كوچولو برات خريدم و گذاشتيم پيش آنا و مارال و آراد اسب هاي بابامجيد و عمو جمال تا حسابي تپل و مپل بشه تا برات عقيقه كنيم ****شب ششم دنيا اومدنت گوسفندتو بابامجيد و عموجمال آرودن توي پاركينگ مامان جون من تورو آماده كردم بردم پايين ...وااااااااااااي دينا اون ببي كوچولو شده بود ي گوسفندگنده و تپل ...خيلي بزرگ شده بود وخيلي خوشگل بود ... ***همه بوديم عموجمال و بابامجيد ،آقاجون و مادرجون و عمو عليرضا  خاله جون ندا و خاله جون ساراو مامان جون منو و تو ...عموجمال گوسفند و برات كست البته قبلش دعاي عقيقه رو مامان جون خوند تا به اسم تو عقيقه بشه براي سلامتي هميشگي تو **شبش هم عمه جون س...
29 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجه مامی می باشد