دينادينا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

جوجه مامی

اولين خاطره تلخ

1391/10/11 10:10
نویسنده : هدی
488 بازدید
اشتراک گذاری

ديناي من امروز ميخوام اولين خاطره تلخ سه روزگيتو بنويسم تابدوني مامان براي وجودت چه ديوانه وار دعاميكند وسلامتي فرشته كوچكش را از خداوندطلب دارد..

دلم برات بگه ماماني موقعي كه ازبيمارستا اومدي ي صورت سفيد تپلي بالباي قرمزي داشتي كه عاشقت ميشدن اما دخترم از شب دوم دنيا اومدنت بود كه كم كم احساس ميكردم رنگ صورتت وچشمات داره عوض ميشه به زردي ميزنه ومن هرچي ميگفتم همه ميگفتن اي بابا چقدرحساس شدي به اين بچه ،فكرميكني و.. ولي صبح سومين روزت بود كه صبح پاشدم ديدم زردترشدي و فوري به مامان جون گفتم سريع ي وقت دكتربگيره تاببرمت پيشدكترخيالم راحت بشه ظهربامامن جون رفتيم دكتر واي واي من دكيگفت دينا كوچولو شما تقريبي15الي 16ميزان زردي خونش هست وبايد بيمارستان بستري بشه ...وقتي از درمطب اومديم بيرون همونجا زانو زدم و ديگه قدرت نداشتم بلندشم وفقط اشك ميريختم ،مامان جون بيچاره ي دستش توبودي ي دستش من و اونم فقط گريه مي كرد و منو دلداري ميداد تمام بدنم ميلرزيد ..اومديم بيرون سريع ي ماشين گرفتيم و رفتيم بيمارستان هموجا ازت آزمايش گرفتن زردي خونت 17بود وديگه منو بگي نميدونستم چكاركنم فقط نشستم روي زمين و مثل ابر بهار گريه ميكردم ...مامان جون بيچاره نميدونست چكاركنه ،زنگ زد به خاله جون ندا كه ماشين روبياره تاراحت ترباشيم ...عمه جون صديقه زنگ زد همه چيو براش توضيح دادم همش دلداريم ميدادو گفت اصلا نگران نباش بيارش خونه براش مهتابي وصل ميكينم خوب ميشه جواب آزمايشت رو گرفتيم اومديم خونه ...دوباره بعدازظهر به عمع جونت زنگ زدم گفتم ميزان زديش چنده گفت ي ك بالاست براي اينكه خيالت راحت ترباشه ببرش بيمارستان اوجا خيلي بهتره و مادوباره وسايلو جمع كرديم ورفتيم بيملرستان اول رفتيم 15خرداد اونجا جانداشت وبلااجبار رفتييم مفتح اونجا پذيرشت كردن و دستگاه روبه من نشون دادن و راهنماييم كردن گفتن چكاربايد بكنم

واااااااااي ماماني بايد لختت ميكرد وفقط پوشك ميبودي  و بايد چشم بند چشماتو ميبستمو داخل ي دستگاه ميذاشتمت كه ي عالمه مهتابي وصل بود و درسش رومي بستم واز روي درب شيشه اي اون نگاهت ميكرد ...من فقط گريه ميكردم و تمام بدنم ميلرزيد ..هنوز خودم حال و روزم روبراه نشده بود ونياز به استراحت داشتم واصلا نميتونستم روبخيه هام بشينم

ازهمه بدتر موقعي بود كه فقط خودم بايد ميموندم وهيچ كس نبايد همرا باشه ون خيلي ترسيده بودم بابامجيد بيچاره كه تازه از سركار اومده بود مستقيم اومده بود بيمارستان وقتي ديدمش سرمو گذاشتم توي سينش و هاي هاي گريه ميكردم ...اونم گريه ميكرد و منو آروم ميكرد ولي من اصلا نميتونستم /اروم باشم ... از پرستارت خواستم اجاز بده من برم خوه ي دوش بگيرم و بخيه هاموشستشو بدم و بيام و خاله ندا ونجا باشه منو بابامجيد اومديم خونه مامان جون رفتم حمام و ي خورده بخيه هامو شستشو دادم و داشتم حاضر ميشدم كه خاله جون زنگ زد عجله نكن دينا خوابيده ي كم استراحت و به خودت برس ...چند دقيقه بعدش زنگ زد و گفت نگران نباش آروم ديگه حركت كن بيا دينا بيدارشده ...من اون موقع ها خيلي هول ميشدم ودست و پاهامو گم مي كردم ...سريع راه افتاديم سمت بيمارستان و نميدونستيم چه جوري خودمونو برسونيم وقتي رسيدم نمي تونستم تند راه برم و بدوام ولي هرجوري بود خودمو رسوندم بخش اصفال ووواييييييييييييييي جان مادر ديدم ديگه طاقت نداري داري خاله جون رو ميخوري ... سريع لباسمو بازكردم وبغلت كردم و سينمو گذاشتم دهنت الهي مامان فدات بشه نمي دونستي چه جوري بخوري بابامجيد خاله جون ندا رو برد خونه و براو وسايل و ملحفه آورد وقتي اومد ديد تو توي بغل مني و منم فقط نشستم دارم گريه ميكنم ...گفت چرا اينجوري ميكنم ..گفتم آخه دينا اصلا توي دستگاه نمي مونه و تاميزارمش سريع گريه ميكنه ...بچم ميترسه ...منم كه اينقدر تنهايي ترسيده بودم كه حال و روزم تماشايي بود ،بابامجيد گفت هرجوري هست ميرم خاله ندا روميارم پيشت شده بيمارستان رو زير رو كنم ميارمش نگران نباش ... و رفت و نيم ساعت بعد باخاله جون ندا اومد وواي ماماني انار دنيا روبهم دادن تو ازم گرفت گذاشت توي دستگاه و منو برد اتاق استراحت گفت اصلا نگران نباش فقط همين جاتو استراحت كن هرموقه شيرخواست ميارمش همين جا شيرش بده آخه من اصلا بلد نبودم هيچ كاريت كنم فقط تا اون روز شيرت داده بودم

حتي اولين باركه پوشكت كردم گذاشتمت توي دستگاه نم زدي به توري زيرت ...ههه

خلاصه دوشب و  دوروزو نصفي اونجا بوديم و خاله جون عزيزت هم مراقب من بود هم مراقب تو و اصلا نخوابيد.. كه بخدا اگه نبود من مرده بودم و واقعا نميدونم چه جوري زحمتشو جبران كن ..آخه ديوانه وارتورو دوست دارن ماماني ***

وقتي روز سوم جواب آزمايشت اومد خيلي راضي بود دكتر و اومده بود روي 8 و وقتي گفت دينا كوچولو مرخصه منو خاله نميدونستيم از خوشحالي چكار كنيم ...سريع به مامان جونو و بابامجيدت زنگ زديم و حاضر شديم رفتيم خونه ...

ميدونم طولاني شد ولي همرو برت نوشتم تا بدوني چه روزايي رو گذرونيم جوجه من ...




پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجه مامی می باشد