اولين خاطره تلخ
ديناي من امروز ميخوام اولين خاطره تلخ سه روزگيتو بنويسم تابدوني مامان براي وجودت چه ديوانه وار دعاميكند وسلامتي فرشته كوچكش را از خداوندطلب دارد.. دلم برات بگه ماماني موقعي كه ازبيمارستا اومدي ي صورت سفيد تپلي بالباي قرمزي داشتي كه عاشقت ميشدن اما دخترم از شب دوم دنيا اومدنت بود كه كم كم احساس ميكردم رنگ صورتت وچشمات داره عوض ميشه به زردي ميزنه ومن هرچي ميگفتم همه ميگفتن اي بابا چقدرحساس شدي به اين بچه ،فكرميكني و.. ولي صبح سومين روزت بود كه صبح پاشدم ديدم زردترشدي و فوري به مامان جون گفتم سريع ي وقت دكتربگيره تاببرمت پيشدكترخيالم راحت بشه ظهربامامن جون رفتيم دكتر واي واي من دكيگفت دينا كوچولو شما تقريبي15الي 16ميزان زردي خونش هست وبايد...
نویسنده :
هدی
10:10